هر که هستی باش می پرستی باش دل نبستی باش مهر من افتد به دلت ای کاش
ای لبت باده مستیه ساده درد آماده داغه تبت بر تنم افتاده
ای حریقه تنه تو جانه مرا سوخته ای لبت طعمه عسل را به من آموخته
نقش اندامه مرا از تو تراشیدن ای چو پیراهن من بر تن من دوخته
هر که هستی باش می پرستی باش دل نبستی باش مهر من افتد به دلت ای کاش
ای لبت باده مستیه ساده درد آماده داغه تبت بر تنم افتاده
موجه گیسوی تو دستان مرا غرق کرد با نگاه تو نگاهم به جهان فرق کرد
شرحه دل دادگیم را همه فهمیدند حاله من را همه از چشم تو پرسیدند
منه دیوانه شوم افسانه چو شبی ز طرب بزنم خرمنه گیسوی تو را شانه
چو شبی ز طرب بزنم خرمنه گیسوی تو را شانه
هر که هستی باش می پرستی باش دل نبستی باش مهر من افتد به دلت ای کاش
ای لبت باده مستیه ساده درد آماده داغه تبت بر تنم افتاده
هر که هستی باش می پرستی باش دل نبستی باش مهر من افتد به دلت ای کاش
ای لبت باده مستیه ساده درد آماده داغه تبت بر تنم افتاده
نظر خود را بنویسید