گفتم برو ولی جانم به لب رسید هنگام رفتنت
شاعر شدم ببین هر روز مینویسم از رسیدنت
جانم را کف دستم میگیرم من
حرفم را به خدا پس میگیرم من
هرکس را که شبیهت باشد جانم
ساعتها به تماشا بنشینم من
شهر چراغانی کوچه روشن
من چشم انتظارت
میمانم میدانم برمیگردی
ببین اخر چه کردی ...
جانم را کف دستم میگیرم من
حرفم را به خدا پس میگیرم من
هرکس را که شبیهت باشد جانم
ساعتها به تماشا بنشینم من
نظر خود را بنویسید